تا آخر بیست و پنج سالگی

پخت نداریم

تا آخر بیست و پنج سالگی...

لا احول عنها و لا ازول ابدا اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و زابین عنه و المسارعین الیه فی ... والمحامین عنه و السابقین الی ارادته والمستشهدین بین یدیه  اللهم ان حال بینی و بینه الموت  الذی جعلته الی عبادک حتما مقضیا  فاخرجنی من قبری موتزرا کفنی ،شاهرا سیفی ، مجردا قناتی ، ملبیا دعوه الداعی ... من حاضر والبادی    خیلی قشنگ میخوندش... دعای عهده...الان حیاط حرم منتظریم ننه بیاد پیداش بشه... اعتراف میکنم که آداب و اعمال زیارت رو یادنگرفتم هیچوقت و هیچوقتم اعتقاد نداشتم بهش... اما حسودیم میشه به حال و هوای مردم...یعنی غبطه...مخصوصا جوونای همسن و سال خودم وقتی م تا آخر بیست و پنج سالگی...ادامه مطلب

اینم از سوغاتی ننه ازمشهد 

یه پیرهن XXXL  :)

من الان نیم لارج هم نیستم :)

1/2 L

میگم چقدر خریدیش ؟

میگه به کسی نگو 10 تومن! 

 

اعتراف میکنم که فقط خواستم دلشو نشکنم که کلللی ذوق تحویلش دادم... 

یعنی نقش بازی کردن بلد نیستم ولی خب ، باید یاد بگیرم!

تا آخر بیست و پنج سالگی...

در نهایت وقتی آخر شب وبلاگ مینویسی

باید بگی این چهارتا کار رو در جهت پیشرفت انجام دادم 

باید روزت مفید بوده باشه...

بذار این تبدیل شه به عادت روزانه ات ....

 

تا آخر بیست و پنج سالگی...

خداییش این عکس قشنگ نیست؟!

اسمشو میشه گذاشت خوابگاه متاهلی!

رییس جمهور اومده بود قزوین امروز ...من دیر بهش رسیدم... 

میشد براش خوند: 

تو بهم بگو کجا بدون من قدم زدی

که تعادل یه شهرو با نگات به هم زدی

 

 

تا آخر بیست و پنج سالگی...

پست بانو میمو خوندم! 

اون بخش آماده شدن رو نگاه کردن حداقل نیم ساعت رو خندم گرفت

من 10 دقیقه پیش خونه بودم و هیچی هم اماده نبودم

 

الان میدون قیامو رد کردم! 

یعنی به سرعت دوبرابر آتش نشانها لباس مباس پوشیدم و تجهیزاتمو برداشتم و راخ افتادم...تجهیزات شامل کوله تبلت گوشی ها، پاور بانک و هندزفری...

بیااا...الان رسیدم مولوی..بذار عکس بگیرم.

ببین چنی خلوته چهارراه مولوی سر صبحی...

تا آخر بیست و پنج سالگی...

ارباب تصمیم جدی و عزم راسخش رو گرفته که مسیر زندگیشو تغییر بده! واسه همین امروز گفت طبق صحبت قبلی، بارانا مال تو ..کار کن سرمایه اولیه ش رو بده، بعد از اون کار کن واسه خودت...ماهی سه چهار یا 5 کار میکنی...بدون شک، لا ریب فیه...  با کدوم شغل همچین پولی در میاد ؟ 10 صبح تا 10 شب... 12 ساعت کار خیلی سبک ..از یک عصر تا 5 هم که مشتری کلا نمیاد...  کاش ماش نمیکنم ولی خوب میشد اگه تهران قبول میشدم. پول باید باشه...پول نباشه زندگی بد میشه با آدم..  کمی دارم گیج میزنم که چیکار کنم... میخوام آینده و حال رو با هم داشته باشم..نمیخوام هیچکدوم رو قربانی اون یکی کنم. از یه طرف میخوام بگرد تا آخر بیست و پنج سالگی...ادامه مطلب

سه شنبه عید غدیر، کامل خونه بودم ...چهارشنبه صبح رفتم درخواست مدرک موقتمو دادم گفتن باز 10 روز دیگه آماده میشه.عصر رفتم میوه فروشی تا عصر پنج شنبه میوه فروختم عصر اومدم خونه با روز جمعه به درس و مشقام رسیدم از جمله ریاضی مهندسی، شنبه دانشگاه نداشتم رفتم میوه فروشی کمک کردم یکشنبه دو کلاس امروزم یک کلاس...هفته ی درسیم تموم که شد امروز عصر از قزوین راه افتادم سمت تهران، فهمیدم دختر داداشم اومده تهران رفته خوابگاه، رفتم امیر آباد، غلغله بود شلوغ پلوغ، 2500 کرایه دادم رسیدم اونجا 2 ساعت حرف زدیم برگشتم پایین زنگ زدم ننه گفتم چه خبر؟ گفت مشهدم میخوای گوشیو سم تا آخر بیست و پنج سالگی...ادامه مطلب

با مهرشاد تو تلگرام بودم آخر شبی.میگه من دیگه برم مسواک بزنم که قراره 6 صبح بیدار بشم! میگم میخوای 6 ساعت بخوابی مرد مومن...   یادت رفته لنگ نیم ساعتش بودیم ؟! 

 

+مهرشاد هم خدمتیم بود  مرزهای زیادی با هم رفته بودیم! 

تا آخر بیست و پنج سالگی...

کولرو روشن میکنم یخ میکنم... لرزم میگیره

خاموشش میکنم گرمه خوابم نمیبره..

 

امضا :یک پیرمرد بد عنق غرغرو..

تا آخر بیست و پنج سالگی...